خدایا نوبتم کی خواهدآمد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دلم تنگ است عجیب!.دیگر طاقت ماندن ندارم.
خدایا... نوبتم کی خواهد آمد؟
چرا اینهمه دنیا صدایم میکند؟چراااااااااااا؟
مگر فراموش کرده که من از جنس خدای اویم.مگر
ازخاطر برده که من باید به سوی خدایش باز گردم.
آه... ای دنیا!
رها کن دست های مرا . رها کن پا های مرا. رها کن
جسم خسته مرا. رها کن جان بی تاب مرا.رها کن..
بگذار تا دوباره بیاسایم.بگذار تا به سراپرده جانم باز
گردم.بگذار تا دمی چند در سرای رحمت محبوبم آرام
بگیرم.
مرا آسودگی جای دیگر است.تو خود خوب میدانی که
نمیتوانی آرامم کنی.میدانم تمام تلاشت را کرده ای.
ولی نوای افسوست را می شنوم!! می شنوم!!
مرا ببخش که نمیتوانم آرامشم را در تو بیابم.مرا ببخش.
اما راه راه دیگری است .وچاره ای نیست جز اینکه مرا
رها کنی.
رها کن مرا رها کن!!!!!!!!!
من آنم که نان تو را خورده و اما نه برای اینکه تورابیابم
نه!
نان تو را خواهم خورد که تمام شوی.
و من آن زمان پر های نا آرامم را خواهم گشود و
شادمانه و آسوده بال در مسیر نورپرواز خواهم کرد.
وه ! چه لذتی وصف ناشدنی است.
ببین چگونه حتی تصور رهایی از تو برایم سرور آفرین
است.می بینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میدانم اکنون چه احساسی داری.حس پوچی .
حق با توست.بدان که باید آنی را که از آن تو نیست از
خیالت پر تاب کنی.
من از نورم...
تورا نمیشناسم..!نمیشناسمت !؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!
"برگرفته از دل"