سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مأوای من و خدا و دیگر هیـــــــــــــــــــچ...


ساعت 3:49 عصر پنج شنبه 87/2/26

 

  "مدتهاست عزم سفر کرده ایم ولی گویا خبری نیست که نیست".

  دلم دگر طاقت نمی آورد. نمیدانم معنای این ماندن چیست؟اما می دانم کارهای نکرده ای دارم  که

   باید  به سرانجام برسانم.

  کاش می دانستم چه کارهایی را باید تمام کنم که دیگر بهانه ای برای ماندنم باقی نماند.

  من اینجا را دوست ندارم، اینجا را دوست ندارم...!

  دلم تنگ است،آنقدر که چشمانم هماره بارانی است.بارانی بارانی... وآنقدر که دیگر دلم را هم

   نمی فهمم، ای خداااا!

  در حیرانی و انتظار ثانیه ها را پشت سر میگذارم تا وقت موعود...   

   خدایا، مرا آگاهی ده بر آنچه باید بکنم.

  دیگر خسته ام،خسته از خود، از ماندن ، از انتظار رفتن.

  چقدر دلم میخواهد تمام کارهایم را با نهایت سرعت تمام کنم تا سرانجام اذن پروازم را بگیرم .

  خدا ی من! یاریم کن تا در این امر بشتابم،خیلی وقت است که.... .

  جانم به لب رسیده از حسرت دیدارت،حسرت رهاشدن از این همه تنگی ها و تاریکی ها،حسرت

   لحظه وصف ناشدنی آن همه نور،نور،نور...

  ... خدایا دلم فقط مال توست  - فقط -

                             ...*

 

                                                                                  والسّلام

   برگرفته از دل


¤ نویسنده: کبوتر نور

نوشته های دیگران ( )