سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مأوای من و خدا و دیگر هیـــــــــــــــــــچ...


ساعت 7:37 عصر یکشنبه 87/2/8

.......

   روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا

   میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : " می آید. من تنها

   گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را

    در  خود نگه میدارد." و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

   فرشتگان   چشم به لب هایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن

    گشود : " با    من بگو از آنچه سنگینی سینه توست ! " گنجشک گفت : " لانه

   کوچکی داشتم،  آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را

   هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه

‌   محقرم، کجای دنیا را گرفته بود ؟ " و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

   سکوتی در  عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت :

  " ماری در راه  لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه

    تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود خدا گفت : 

 "و چه بسیاربلاها  که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی

  ام  برخاستی..."  اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش

  فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...!

                                            

 

+ نوشته شده در  جمعه 19 بهمن1386ساعت 4:12 بعد از ظهر  ; یک نظر

¤ نویسنده: کبوتر نور

نوشته های دیگران ( )